فیکشن[محکوم شده]p18
پسر با پوزخندی که الان محو شده بود و جاشو به چشم هایی پر از خشم داده بود به دختر خیره شده بود.
بعد از چند ثانیه خیره موندن دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه که با صدای تق تق مانند در حرفش رو قورت داد.
دختر همچنان با چشم های براق و خونسردش به چشم های پسر که ازشون آتیش میبارید نگاه میکرد، پسر با اخم نگاهش رو گرفت و روبه در کرد
_بیا داخل
در باز شد و یکی از خدمه های بیمارستان وارد شد.
_آقای کیم غذاهارو آوردم
پسر در حالی که به مبل تکیه میداد دستاش رو داخل موهاش کشید .
_بفرما آقای هان
دختر با پوزخند نگاهش رو از صورت مرد روبه روش گرفت و به چهره مهربون و خندون مردمیانسال که تازه وارد اتاق شده بود نگاه کرد.
مرد در حالی که غذا ها رو روی میز میزاشت متوجه نگاه دختر شد و با لبخند به سمتش برگشت.
_سلام دخترم...تو باید همون خانوم تازهکار باشی،درسته؟
دختر لبخند زیبا و دلنشینی به مرد زد.
_بله،آقای...؟
مرد در حالی که دوباره صاف ایستاد گفت
_هان
_خوشبختم آقای هان
مرد لبخند زد
_همچنین عزیزم...نوش جونتون، با اجازه من دیگه برم.
دختر با همون لبخند پاسخ داد
_خیلی ممنون...بفرمایید
و مرد برای آخرین بار چشمکی به دختر زد و با خنده از اتاق خارج شد.
بعد از خروج مرد از اتاق، لبخند دختر هم محو شد و بدون اینکه به فرد روبه روش نگاه کنه دستهای از موهاش رو که جلوی چشماش بود رو پشت گوشش زد و غذاش رو از داخل پلاستیک برداشت و...
***
با خستگی از بیمارستان خارج شد و شروع به قدم زدن به سمت خونه کرد... دلش نمیخواست برگرده اونجا اما فعلا مجبور بود.
در حالی که به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برمیداشت متوجه مهدکودک کوچکی کنار ایستگاه شد، ناخودآگاه لبخندی زد و به بچه هایی که با خنده از در بیرون میومدن و به سمت مادر هاشون میدویدن، یا بچه هایی که با ناراحتی همو بغل کرده بودن و نمیخواستن از هم خداحافظی کنن نگاه کرد.
شاید به نظر عجیب بیاد... اما داشت به اون بچه های کوچولو غبطه میخورد، به پاک بودنشون،به اینکه توی دنیای کودکی خودشون غرق شده بودن و هنوز وارد دنیای تاریک بزرگ سالی نشده بودن، به اینکه در آغوش مادرشون آرامش داشتن...غبطه میخورد.
با شنیدن صدای توقف ماشینی پشت سرش به خودش اومد و به سمت ماشین چرخید،با عجله شروع به دویدن به سمت اتوبوس کرد و در حالی که نفس نفس میزد سوار اتوبوس شد.
نفس عمیقی کشید و روی یکی از صندلی ها نشست و اتوبوس حرکت کرد،چشماش رو بست تا کمی از خستگیش کم بشه.
***
بعد از رسیدن به منطقه موردنظر از اتوبوس پیاده شد و شروع به قدم زدن به سمت خونه کرد، میتونست احساس کنی کسی دنبالشه، روش رو برگردوند و پشت سرش رو نکاه کرد...دوباره همون ماشین...
پستر جدید✨️🤌
نظرتون درمورد پستر جدید؟
لایک۳۰
کامنت۲۰۰
بعد از چند ثانیه خیره موندن دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه که با صدای تق تق مانند در حرفش رو قورت داد.
دختر همچنان با چشم های براق و خونسردش به چشم های پسر که ازشون آتیش میبارید نگاه میکرد، پسر با اخم نگاهش رو گرفت و روبه در کرد
_بیا داخل
در باز شد و یکی از خدمه های بیمارستان وارد شد.
_آقای کیم غذاهارو آوردم
پسر در حالی که به مبل تکیه میداد دستاش رو داخل موهاش کشید .
_بفرما آقای هان
دختر با پوزخند نگاهش رو از صورت مرد روبه روش گرفت و به چهره مهربون و خندون مردمیانسال که تازه وارد اتاق شده بود نگاه کرد.
مرد در حالی که غذا ها رو روی میز میزاشت متوجه نگاه دختر شد و با لبخند به سمتش برگشت.
_سلام دخترم...تو باید همون خانوم تازهکار باشی،درسته؟
دختر لبخند زیبا و دلنشینی به مرد زد.
_بله،آقای...؟
مرد در حالی که دوباره صاف ایستاد گفت
_هان
_خوشبختم آقای هان
مرد لبخند زد
_همچنین عزیزم...نوش جونتون، با اجازه من دیگه برم.
دختر با همون لبخند پاسخ داد
_خیلی ممنون...بفرمایید
و مرد برای آخرین بار چشمکی به دختر زد و با خنده از اتاق خارج شد.
بعد از خروج مرد از اتاق، لبخند دختر هم محو شد و بدون اینکه به فرد روبه روش نگاه کنه دستهای از موهاش رو که جلوی چشماش بود رو پشت گوشش زد و غذاش رو از داخل پلاستیک برداشت و...
***
با خستگی از بیمارستان خارج شد و شروع به قدم زدن به سمت خونه کرد... دلش نمیخواست برگرده اونجا اما فعلا مجبور بود.
در حالی که به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برمیداشت متوجه مهدکودک کوچکی کنار ایستگاه شد، ناخودآگاه لبخندی زد و به بچه هایی که با خنده از در بیرون میومدن و به سمت مادر هاشون میدویدن، یا بچه هایی که با ناراحتی همو بغل کرده بودن و نمیخواستن از هم خداحافظی کنن نگاه کرد.
شاید به نظر عجیب بیاد... اما داشت به اون بچه های کوچولو غبطه میخورد، به پاک بودنشون،به اینکه توی دنیای کودکی خودشون غرق شده بودن و هنوز وارد دنیای تاریک بزرگ سالی نشده بودن، به اینکه در آغوش مادرشون آرامش داشتن...غبطه میخورد.
با شنیدن صدای توقف ماشینی پشت سرش به خودش اومد و به سمت ماشین چرخید،با عجله شروع به دویدن به سمت اتوبوس کرد و در حالی که نفس نفس میزد سوار اتوبوس شد.
نفس عمیقی کشید و روی یکی از صندلی ها نشست و اتوبوس حرکت کرد،چشماش رو بست تا کمی از خستگیش کم بشه.
***
بعد از رسیدن به منطقه موردنظر از اتوبوس پیاده شد و شروع به قدم زدن به سمت خونه کرد، میتونست احساس کنی کسی دنبالشه، روش رو برگردوند و پشت سرش رو نکاه کرد...دوباره همون ماشین...
پستر جدید✨️🤌
نظرتون درمورد پستر جدید؟
لایک۳۰
کامنت۲۰۰
۱۴.۷k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.